شبی در آستانهی آسمانی صاف آمیخته با بوی عطرآگین هوا، باید تن به خفتن داد...
چرا که باید چشم ها را در حضور ستارگان بست...آن هنگام است که خود را همچو کبوتری سپید و بلندپرواز در آسمان خواهی یافت.
حلاوت زندگی از آنجایی سرچشمه میگیرد که بعد از مرگت، خاطرههایت را یاد کنند...
نمیدانم خود را برای رویارویی با چنین موقعیتی آماده کردهام یا نه...
ولی میدانم مرگ عصارهی واقعیتهای اطراف ماست...
میدانم که باید در دامنهی کوهی، کتاب زندگی را به دست گیرم، دشتهایش را ورق بزنم، مردمش را بخوانم، در سخن دردمندانش بیندیشم و خندیدن بیاموزم.
آنگاه در لبهی برکهی حیات مینشینی و چشمهایت را به سوی فلک خداوندی میدوزی و باران که سعادت زندگی را به کوی و برزن و خانههایمان میآورد، مینگری.
زندگی ساخته شده از یکایک این لحظههای کوچک است. گاهی از تیزپایی اسب زمان شکایت میکنیم؛ اما افسوس به بطالت گذشتن لحظههایمان را در نمییابیم.
باید برخیزیم و بکوشیم و بخواینم و بیبینیم و بیافرینیم؛ دوران معجزه به سر آمده است. زمانهی ما آوردگاه اهل عمل است؛ نه خلوت گزیدگان چشم دوخته به آسمان و منتظران اعجاز زمان.
هر سحرگاه اجازهی زندگی و بهپاخاستنی دوباره به ما داده میشود؛ و این ما هستیم که با گوی عمل در میدان زمان باید دنیا را به جانب عشق، خلوص و مهربانی شوق دهیم.
نه اینکه آلت دست زمان شویم و مبشر واژهی حسرت باشیم. حسرت به خاطر لحظههای از کف رفته.
گذر زمان برگریزان زندگیمان است؛ و از یاد نبریم که مرگ در باغچهی خانههایمان پرسه میزند.

نظرات